روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند.

او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد.

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. 

رهگذری او را دید و پرسید : “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی ؟” 

مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشقبورزم.”

چرا باید مانع  عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ 

 

بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب

نوشته شده در  برچسب:زندگی , مرگ , داستان کوتاه , داستان زیبا , تلنگر , داستان جالب , ,ساعت   توسط B.M 

 


سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
 
 
بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد